گنجور

 
قطران تبریزی

ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی

عید است و لب یار و لب جام و لب جوی

از درد و غمان جان و روان تورها یافت

تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی

در شدت همی باد بهار آید گه گاه

بر باد بهاری بستان باده خوشبوی

گه گوی همی باز و گهی صید همی کن

ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی

شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد

گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی

چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی

بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی