گنجور

 
قطران تبریزی

ای نیزه تو گوی و دل دشمن انگله

خصم تو روبهست و حسام تو بنگله

با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه

با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله

شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره

نیکو خصال میری و نیکو معامله

بر کارهای شیر بتغافل همی زنی

بر کارهای خیر نداری تغافله

از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا

گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله

خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو

کز دست تو همیشه درم را بود گله

از درد و رنج راه نپرداختی بمن

چون کردیم پرندوش از زلزله یله

تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو

کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله