گنجور

 
قطران تبریزی

ای بند بلا دیده و از بند بجسته

مردانه شده آمده بر شهر خجسته

بنشین و طرب کن بمین و مطرب و معشوق

کز جستن تو هست عدو زار نشسته

از دست عدو راست چنان آمده اینجا

کز دست رود باز گرسنه سوی مسته

مات از قبل خویش بدست نسپردیم

یزدان جهان داد بما باز بدسته

خود کردی شیری و دلیری که بجستی

جز تو بجهان نیست کس آنجای بجسته

نگشاد در شادی تا تو نگشادی

کز بستن تو بود در شادی بسته

زانست قوی شیر بگردون که بهرگاه

از خود بتن خویش رسولست فرسته

آنکس که نمی خواست شکسته دل تو شاد

از گرز تواش زود شود پشت شکسته

آن باد پس رنجت و آن باد پس غم

خصمان همه آواره و ضدان همه خسته