گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای رهروان بادیه پیمای چرخ را

رکن بساط مجلس اعلات مرحله

قدر ترا که دانه و دام از معالیست

طاوس گلشن فلک افتاده در تله

خیاط چرخ ساخته از جرم ماه و مهر

درّاعه جلال ترا گوی و انگله

تا خاک آستان ترا گشت مشتری

بالا گرفت کار فلک زین معامله

از خوان بخشش تو جهان چارپهلو است

باقی ز تنگ حوصلگی می کند زله

در بند آهنست کنون آنکه مدتی

بر دست و پای بر که نهادند سلسله

گوئی ز صدمه ی نفس وی فرو نشست

بر قصر لاجورد فلک شمع و مشعله

در نیمروز قافله سالار مصر را

گوئی مگر بسر حد شامست قافله

دی بامداد کز طرف کاروان شرق

برخاست بانک جنبش زرّینه زنگله

چون از افق علامت صبح آشکار شد

برداشتم ز جور فلک شور و مشغله

همچون سپید مهره رعد از غریو من

شد قبّه سحاب پر از بانک و غلغله

کای سرد مهر گرم در آخر بدین صفت

افتادگان بی سر و پا را مکن یله

از قرص گرمت ار بمن افتد نواله ئی

حقّا اگر کنم بدو عالم مقابله

جنگ آور فصاحت من با هزار جهد

نانی بدست می نکند بی مجادله

چون تشنگان بادیه از فرط محنتم

نی برگ بودنست و نه ترتیب راحله

سلطان چرخ گرم شد و تیغ بر کشید

گفت ای فسرده دل چه فروشست و ولوله

از کهکشان بپرس که بر خرمن قمر

یک جو ندید مشتری این مه ز سنبله

هم چاره آنک نوبتی از دست روزگار

سوی جناب داور دوران بری گله

اعظم جلال دین که ز آسیب قهر او

بر هفت قلعه ی فلک افتاد زلزله

تا صبحدم ترنم بلبل بود بباغ

خالی مباد بزم تو یکدم ز بلبله