گنجور

 
قطران تبریزی

گل شکفته نماند مگر بصورت حور

خروش رعد نماند مگر بنفخه صور

همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر

همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور

اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد

اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور

ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد

ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور

گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ

شکسته باد شمالی شمامه کافور

یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش

یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور

بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال

بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور

چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او

ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور

جهان مرجان خطی نوشت بر مینا

قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور

زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات

هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور

ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا

ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور

شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار

دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور

به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر

چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور

ز نام او نشود فال نیکبختی فرد

ز رای او نشود پای نیکنامی دور

بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص

میان مجلس ساکن میان صف صبور

بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست

خراب گنج ز دست وی و جهان معمور

نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم

نه هیچ گنجی با جود او بود مستور

تن مخالف او باد جفت بند و گزند

دل موافق او بادجفت سور و سرور

بروز رزم کند شادی معادی غم

بروز بزم کند ماتم موالی سور

چو روز گردد با یادمهر او شب داج

چو خار باشد با یاد کین او گل حور

ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل

ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور

بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار

کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور

برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار

برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور

بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم

در این نباشد بهتان در آن نباشد زور

سؤال سائل باشد بگوش او چونانک

بگوش عاشق سرمست ناله طنبور

نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش

از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور

رها نیابند از تیر او بداندیشان

اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا

کند همیشه سفر تیر او میان عیون

کند همیشه گذر خشت او میان صدور

ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید

ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور

مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب

موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور

ز خون حلق معادی معصفری گردد

اگر بپرد در حربگاه تو عصفور

اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر

وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور

یکی بنالد بر روم زار و مردم روم

یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور

ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست

درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور

جهان بدنش مأمور بود مأمون را

گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور

کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت

در این سرای مراد و در آن سرای قصور

بداد و بخشش داد جهان همه بدهی

نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور

هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح

کنند نامش با نام انبیا مسطور

گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان

سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور

میانه هست میان تو و میان مهان

چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور

بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع

بملک باقی داده جهان ترا منشور

هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک

بوند زی همه کس حاجبان تو معذور

همیشه تا بوزد باد در سرای زمین

همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور

سرای جان تو آباد چون ز باد زمین

کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور