گنجور

 
قطران تبریزی

به زلف غالیه‌رنگی به روی آینه‌گون

ز عشق هر دو مرا روی زرد و رای نگون

به رنگ آب گل و می شده است دیده من

ز مهر آن لب می‌رنگ و چهره گلگون

نه سرو نازد چون قامت تو در بستان

نه ماه تابد چون عارض تو بر گردون

زمانه تا به رُخت چشم بد همی‌نرسد

همی‌نویسد گردَش ز غالیه افسون

اگر کمر بندی زی میانت راهنمای

وگر سخن گویی زی دهانت راهنمون

کس از میانت نگفتی خبر که مدحش چیست

کس از دهانت نداری نشان که وصفش چون

از آن فزاید هر روز بر تو مهر مرا

که نیکویی‌ت فزونست و مردمی افزون

به باغ پر گل ماند رخ تو مالامال

زمانه بسته به شمشاد گرد او پرهون

لب تو خسته مژگانت را دهد مرهم

دل من از پی این شد به مهر تو مرهون

چو موم شد دل سنگ من از هوای رخت

چو شد ز بهر ملک نرم روزگار حرون

جهان ستان چو ملوکان باستان جستان

که هست خانه فرهنگ را به فضل ستون

به شهریاری شکاری بسان اسکندر

به روزگار شناسی بسان افریدون

نه هیچ مرد بود بی‌نوا به درگه او

نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون

کفش چو بحری‌، موجْ گهر‌، بُخارَش جود

سنانش ابری‌، بارانش سیل و سیلش خون

به تیغ تیز دمار صناعت داود

به کف راد هلاک فکنده قارون

هزار یک بنیاید برون دریا آب

که در و دینار آید ز دست او بیرون

به گاه خشم بود دور طبع او ز شتاب

به گاه جود بود دور طبع او ز شتاب

جفا بگوید و پیش آورد همی تأخیر

سخا بگوید و پیدا کند به کن‌فیکون

گه مجالسه خلقش چو عنبر سار است

گه مذاکره لفظش چو لؤلؤ مکنون

ایا بدانش چون مهتر ارسطالیس

بدین و دولت چون اوستاد افلاطون

همه به بدره دهی جعفری و منصوری

همه به رزمه دهی ششتری و سقلاطون

به روز رامش و رادی زبون دست و دلی

به روز کوشش و فرمان ترا زمانه زبون

ترا عدو نبود مرد طالع مسعود

ترا ولی نبود مرد اختر وارون

اگرچه عالم مأمور بود مأمون را

تراست بر در مأمور مهتر از مأمون

نکو خصال و نکوحال امیر شمس الدین

که کمترینش عطا هست بار صد گردون

باوالمعالی عالم نمای و عالم رای

که هست همت عالیش برتر از گردون

بسا مغاک کز او راست گشته با پشته

بسا حصار گز او راست گشته با هامون

هر آن هنر که ز رستم همی‌دهند خبر

از او همی به عیان یافتن توان اکنون

به روز بخشش قارون از او شود درویش

به روز رامش شادان از او شود محزون

ز بانگ سائل شادان شود روانش چنانک

ز بانگ لیلی‌، خرم شود دل مجنون

نداد و هم ندهد هیچ خلق را تیمار

نکرد و هم نکند هیچ خلق را معجون

به روز بزم چو یوسف بود فراز سریر

به روز رزم چو رستم بود فراز هیون

زمین ز جود کف او میان‌ِ زر پنهان

هوا ز خلق خوش او به غالیه معجون

شود چو افیون بر دشمنان او شکر

شود چو شکر بر دوستان او افیون

همیشه تا نکند با فنا بقا پیوند

همیشه تا نبود فتنه با خرد مقرون

بقا و دولت با هر دو میر مقرون باد

بر این سعادت عاشق بر آن ظفر مفتون

فزون طربشان هر روز و بختشان فیروز

خجسته عید بر ایشان خجسته و میمون