گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قصاب کاشانی

ماییم و درد و داغ دل بی‌قرار خویش

وامانده‌ایم در همه کاری به کار خویش

چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست

هرگز نچیده‌ایم گلی از بهار خویش

از سیلی‌ای است کز کف ایام خورده‌ایم

رنگی که داده‌ایم به روی عذار خویش

روشن ز نور عشق همین استخوان ماست

شمعی که می‌بریم برای مزار خویش

خود را چو باد بر سر هر شعله می‌زدیم

می‌داشتیم گر نفسی اختیار خویش

چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا

بیرون نمی‌نهیم قدم از حصار خویش

قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان

چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش

 
 
 
امیر معزی

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

سنایی

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

[...]

همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

خواجوی کرمانی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

[...]

عبید زاکانی

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه