گنجور

 
قصاب کاشانی

ماییم و درد و داغ دل بی‌قرار خویش

وامانده‌ایم در همه کاری به کار خویش

چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست

هرگز نچیده‌ایم گلی از بهار خویش

از سیلی‌ای است کز کف ایام خورده‌ایم

رنگی که داده‌ایم به روی عذار خویش

روشن ز نور عشق همین استخوان ماست

شمعی که می‌بریم برای مزار خویش

خود را چو باد بر سر هر شعله می‌زدیم

می‌داشتیم گر نفسی اختیار خویش

چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا

بیرون نمی‌نهیم قدم از حصار خویش

قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان

چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش