گنجور

 
قصاب کاشانی

برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد

نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد

به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم

که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد

نمی‌دانم دلم را خط به غارت برده یا خالش

همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد

به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم

که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد

به غربت کرده‌ام خو، مرغ دست‌آموزِ صیادم

وطن کی می‌شناسم بیضه‌ام در آشیان گم شد

بیابانی‌ است مالامال دل تا خیمه لیلی

بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد

ز خود گر می‌روی وقت است فرصت را غنیمت دان

که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode