ز نور روی تو پیداست سر سبع مثانی
ز جبهه تو هویداست آن لطیفه که دانی
ز خواب جهل و ضلالت خلاص داد دلم را
صفیر بلبل خبرت، ز گلستان معانی
بپیش من که من آزاد سر و باغ جهانم
مگو حدیث بهاران، که از قبیل خزانی
حدیث حق چو شنیدی، چو موم باش بفرمان
که کافریست تحکم برای منع معانی
ز قصهای تو روشن حدیث اول و آخر
ز غمزهای تو ظاهر رموز سر نهانی
اسیر باده شوقت هزار جان مصفا
رهین دردی دردت هزار عاشق و جانی
بحق روی چو ماهت،بحق زلف سیاهت
مرا ز من بستانی، بهر صفت که توانی
تو آفتاب حیاتی، حیات جان و جهانی
فدای جان تو بادا، هزار جان و جوانی
شدست قاسم بیدل ز نور روی تو حیران
بهیچ چیز نمانی،چه گویمت: بچه مانی؟