گنجور

 
قاسم انوار

چه ذوق نیستی یابی؟ که هستی

ببالا کی توانی شد؟ که پستی

بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:

ز ما دوری اگر از خود نرستی

بسی با عاقلان همراه بودی

ولی با عاشقان کمتر نشستی

اگر مردی، از این عهد برون آی

که اندر عهده روز الستی

همه یاران بمنزلگه رسیدند

تو غافل مانده ای در بت پرستی

چه بودت؟ چیست آخر؟ راست برگوی

چو دیگ عاشقان در غلغلستی

بیا،قاسم، دل از اغیار بردار

توجه کن بحق، هرجا که هستی

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

ای بار خدا به حق هستی

شش چیز مرا مدد فرستی

ایمان و امان و تن درستی

فتح و فرج و فراخ دستی

انوری

همچون سر زلف خود شکستی

آن عهد که با رهی ببستی

بد عهد نخوانمت نگارا

هرچند که عهد من شکستی

کس سیرت و خوی تو نداند

[...]

خاقانی

بر دیده ره خیال بستی

در سینه به جای جان نشستی

وز غیرت آنکه دم برآرم

در کام دلم نفس شکستی

مرهم به قیامت است آن را

[...]

مولانا

ای آنک تو خواب ما ببستی

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ای زنده کننده هر دلی را

آخر به جفا دلم شکستی

ای دل چو به دام او فتادی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه