قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۷

چه ذوق نیستی یابی؟ که هستی

ببالا کی توانی شد؟ که پستی

بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:

ز ما دوری اگر از خود نرستی

بسی با عاقلان همراه بودی

ولی با عاشقان کمتر نشستی

اگر مردی، از این عهد برون آی

که اندر عهده روز الستی

همه یاران بمنزلگه رسیدند

تو غافل مانده ای در بت پرستی

چه بودت؟ چیست آخر؟ راست برگوی

چو دیگ عاشقان در غلغلستی

بیا،قاسم، دل از اغیار بردار

توجه کن بحق، هرجا که هستی