گنجور

 
قاسم انوار

گم کرده ایم راه و ندانیم پیشگاه

زان سو ترک رویم، کزان سو ترست راه

شب تا سحر ز گریه ما هیچ کس نخفت

تا روی دل فروز تو دیدیم صبح گاه

مستان جام عشق تو بودند جان و دل

پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه

خواهی که قرب یابی در حضرت وصال

از مابغیر حضرت ما مقصدی مخواه

جانم بسوخت ز آتش حسرت که آن صنم

بر بیدلان گذشت و نکرد این طرف نگاه

دی می گذشت، جمله جهان پر نفیر شد

از سوز عشق، بس که برآمد فغان و آه

بر جان قاسمی نظری کن، ز راه لطف

زان پیشتر که آینه دل شود سیاه