گم کرده ایم راه و ندانیم پیشگاه
زان سو ترک رویم، کزان سو ترست راه
شب تا سحر ز گریه ما هیچ کس نخفت
تا روی دل فروز تو دیدیم صبح گاه
مستان جام عشق تو بودند جان و دل
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
خواهی که قرب یابی در حضرت وصال
از مابغیر حضرت ما مقصدی مخواه
جانم بسوخت ز آتش حسرت که آن صنم
بر بیدلان گذشت و نکرد این طرف نگاه
دی می گذشت، جمله جهان پر نفیر شد
از سوز عشق، بس که برآمد فغان و آه
بر جان قاسمی نظری کن، ز راه لطف
زان پیشتر که آینه دل شود سیاه