گنجور

 
قاسم انوار

مرا یاریست، اندر گاه و بیگاه

چو ساغر همدم و چون سایه همراه

ازین نزدیک تر نزدیک نبود

دم از دوری مزن در قرب درگاه

مرا از پرتو انعام عامش

تجلی دایمی شد، دایم الله

اگر ترسیده ای، بگذر ازین کو

که شیرانند این جا در کمین گاه

درین ره گر مطیعی جای شکرست

وگر داری خطا، هم عذر ازو خواه

تجلی خدا ناگاه آید

ولیکن بر دل مردان آگاه

دریغا! محرمی همدم ندیدیم

دلی دارم، مسلمانان و صد آه

دل شوریده درمانی ندارد

مگر فانی شود در قرب آن شاه

ببازم پیش آن روی دل افروز

اگر جانست، اگر مالست، اگر جاه

قلندر، چون مجرد بود، خوش رفت

ز دنیا تا بعقبی، «طاب مثواه »

ز عالم فارغ آمد جان قاسم

بلندان را نباشد فکر کوتاه