گنجور

 
قاسم انوار

پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه

از نور روی دوست بدو برده ایم راه

جان بود جام بود و می ناب ارغوان

آن می که پیش او خجلست آفتاب و ماه

خرم دلی، که از همه آزاد و فرد شد

جز روی دوست روی ندارد بهیچ راه

یک لحظه از مشاهده دوست وا ممان

در خود نظر مکن، که غیورست پادشاه

در مصر کاینات عزیز جهان شوی

گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه

در نیمه ره ممان، که چو غوره ترش شوی

«الا الله » ار نگویی کفرست «لااله »

از عجله دور باش و تأنی روا مدار

ای دل، صبور باش، که دورست پیشگاه

معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، که من

از جور تو بحضرت عشق آورم پناه

مستست قاسمی و بره راست میرود

از ننگ طعنهای رقیبان رو سیاه