گنجور

 
قاسم انوار

چه شنیدی که دل از دست بدادی،تو عمو؟

چه فتادت که روانی بسوی بحر چو جو؟

ایمن آباد خداوند جهانست این بحر

تو ازین بحر بجز موج فنا هیچ مجو

بخدا، گر سر مویی ز تو باقی باشد

ره بدریای معانی نبری یک سر مو

وصف حسنت نتوان گفت بصد شرح و بیان

مگر آیینه بگوید سخن روی برو

هر کسی را به خدا گرچه خدا داد جزا

«امنا» را «امناهم »، «فسقا» را «فسقوا»

عاشقانند که در بند عهود حقند

وصف ایشان چه توان گفت ز حال «صدقوا»؟

دوست در جلوه گری آمد و قاسم حیران

«کل من حیر فی العشق فقد اتصلوا»