گنجور

 
ابن یمین

ای بخوبی رخ تو برده ز خورشید گرو

گشته طاق خم ابروی تو جفت مه نو

که شب از روز شناسد بیقین گر نبود

طره و چهره تو مایه ده ظلمت وضو

گر چو پروانه ز غم سوخت رقیبت چه غم است

چون زمن شمع رخت باز نگیرد پرتو

گو مکن شور و مکن کوه بتلخی فرهاد

که رسیدست بکام از لب شیرین خسرو

نه سرشکی تو که در چشم من آئی و روی

مردم چشم منی از نظرم دور مرو

گفتمش سینه چو گندم ز غمت بشکافم

گفت کز ماش بگوئید که بر ما بدو جو

دانه مهر تو کشت ابن یمین در دل تنگ

و آبش از دیده همیداد غم آمد بد رو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode