گنجور

 
سیف فرغانی

من چو از جان شده ام عاشق آن روی نکو

آخراین عشق مرا با تو سبب چیست بگو

از خودم بوی تو می آید واین نیست عجب

هرچه را با گل وبا مشک نهی گیرد بو

من چو با روی تو همچون مگسم با شکر

بیش همچون مگس ای دوست مرانم از رو

تیر مژگان تراهمچو هدف سازم دل

چون کشی بر سپر روی کمان ابرو

باغ حسن تو مگر کارگه سامریست

گل فسون گرشده اندر وی ونرگس جادو

چون لبت در دهن جام کند آب حیات

خون ازین غصه برآرم چو صراحی زگلو

دست در گردن خود ساعد سیمین ترا

کس ندیدست مگر دولت زرین بازو

سیف فرغانی از شعر عسل می سازد

غم اودر دل تو همچو مگس درکندو

طبع شاعر نکند وصف تو چون خاطر من

آب هرگز نرود راست چو کژباشد جو