گنجور

 
قاسم انوار

عید و بر قندان تویی، ای جان جان جان من

صد هزاران جان فدای عید و بر قندان من

من در آن حسن جهانگیر تو حیران مانده‌ام

وز جنون من جهانی مرد و زن حیران من

همچو ذره در سماع آیند پیش آفتاب

گر به کوی عاشقان آیی، که کو مستان من؟

از وصالت جان فنا شد، دل به کام خود رسید

زان کرامت‌ها چه کم؟ ای گنج بی‌پایان من

نیک مهجورم، مگر وصلت به فریادم رسد

تا حیاتی یابد از تو جان سرگردان من

ای سرور جان من از آتش سودای تو

ای کمال دین من وی رونق ایمان من

پای تا سر قاسمی مستغرق احسان تست

کان احسان‌ها تویی، شاباش، ای سلطان من!