گنجور

 
قاسم انوار

جگر گرمست و آهم سرد و دل خون

خرد آشفته و جان مست و مجنون

بدور دوست خوش حالیم و فارغ

ز ملک خسرو و گنج فریدون

بهرجا در جهان جان و دلی هست

بران زلف پریشانست مفتون

ز حضرت قابلیت جوی و دانش

که هرچند روز افزون روزی افزون

از آن زاهد نگوید قصه عشق

که ابله را نباشد طبع موزون

شدم در وصف او حیران، چه گویم؟

که هر دم جلوه ای دارد دگرگون

همیشه جان قاسم میل دارد

بدان زلف سیاه و چشم میگون