گنجور

 
قاسم انوار

دل با تو نظر دارد، اما نظری پنهان

ای مایه شادیها، ای دولت جاویدان

در جمله جهان گشتم، خوبان جهان دیدم

آنیست ترا، ای جان، برگوی: چه چیزست آن؟

می پویم و می مویم، پیوسته همی گویم :

یا رب، تو کرم فرما این درد مرا درمان

این توبه و زهد ما دانی بچه می ماند؟

دشوار بود بستن، بشکستن آن آسان

در عقل تمناها، در عشق تو لاها

ای دوست، بیابنشین، جامی بده و بستان

دوری منما از ما، رو دیده دل بگشا

تا نور یقین بینی در عین همه اعیان

آنجا که خدا باشد صد عیش و ولا باشد

حیران بچه می مانی؟ ای قاسم سرگردان