گنجور

 
قاسم انوار

خبری دهید جان را، که ز دوست چیست فرمان؟

چه کنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا کنم؟ چه درمان؟

غم عشق سرکش آمد، دل و جان مشوش آمد

بمثال آتش آمد، بمیان خرمن جان

تو بشاهد معانی، بنگر، اگر توانی

که هزار غمزه دارد، ز ورای کفر و ایمان

«بک بهجت و سروری »،«بک ظلمتی و نوری »

تن من ز بیم لرزان، دلم از امید خندان

چلبی «بزه نظر قل » که حل اولسه را ز مشکل

چلبی «بزی اونوتمه » دل خسته را مرنجان

چو تو روی خود نمودی، دل و جان بهم برآمد

همه جا خروش و ناله، همه جا فغان مستان

تو بعین قاسمی گر نظری کنی ببینی

همه جا جمال معنی، همه جا کمال عرفان

 
 
 
اسیری لاهیجی

دل من ز ذوق دردت نکند هوای درمان

چو بجان خرید دردت ندهد ز دست آسان

دل و جان بیدلانرا نکند قبول ورنه

همه دم در آرزویم که کنم فدای جانان

ز جفای عشق بینم سرو پای عاشقان گم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

نسزد به باد دادن خم زلف عنبرافشان

به خطا چه می‌پسندی که عبیر گردد ارزان

بسپهر بزم مستان بنگر بجام و ساقی

که گرفته با هلالی مهی آفتاب رخشان

سحرش خمار دارد دل و جان فکار دارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه