گنجور

 
قاسم انوار

من بجانان زنده ام، گر باز دانی این سخن

عاشقی باشی، یقین، از عاشقان ذوالمنن

چون شراب ناب عرفان نوش کردی: جم شدی

در طریقت محو باش و از حقیقت دم مزن

چونکه تو خود را شناسی، از در انصاف باش

گر بگویندت: سر مویی نداری، مو مکن

دوست گوید: با توام من، چون نمی بینی مرا؟

گویم: ای جان و جهان از پرده های ما و من

جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست

بنده آن روی زیبا هم حسن، هم بوالحسن

جمله در تسبیح و در تقدیس مست حیرتند

صد هزاران لاله سیراب از صحن چمن

جان عارف در شهود حضرت حق الیقین

جان عاقل در میان عقده تخمین و ظن

سر توحید ازل بشنو ز «حی لایموت »

مدعی گر عاقلی جان پرور، این جا جان مکن

قاسمی از وصل جانان دولت جاوید یافت

چون میسر گشت جان را خلوت اندر انجمن