گنجور

 
قاسم انوار

خیالست این که: من بی یار باشم

محالست این که: بی دلدار باشم

نباشم یک زمان از یار خالی

اگر در جنت، ار در نار باشم

دمی کان دم جمال یار بینم

ز عمر خویش برخوردار باشم

ندانم قبله ای جز روی آن یار

اگر در کعبه و خمار باشم

چو فیضی نیست جان را در دو عالم

چه قید که گل فخار باشم؟

من آن دم از جهان آزاد گردم

که صید واحد قهار باشم

ز گستاخی که قاسم کرد در عشق

ز شب تا روز در زنهار باشم