گنجور

 
قاسم انوار

بهیچ یار و دیاری اگر چه دل ننهادم

ولیک عاقبة الامر دل بمهر تو دادم

دری ز وصل گشادی، بروی من نظری کن

بیمن دولت وصل ببین که در چه گشادم؟

بیار جام مصفا، مگو حکایت فردا

نفس قبول کن از ما، دم این دمست، دم این دم

ز جور روی مگردان، که در طریقه رندان

حدیث عشق و سلامت نبوده است مسلم

رموز عشق بیان کن بپیش ما، که نگویند

مجردان طریقت حدیث عالم و آدم

طریق عشق و مودت ره فناست، فنا شو

سخن تمام شد این جا، «اذا اصبت فالزم »

ز جذب خاطر قاسم رقیب بهره ندارد

طریق صید نداند سگی که نیست معلم