گنجور

 
قاسم انوار

خوش وقت من، که آینه کردار روشنم

مرآت راست گویم و شانه نمی زنم

آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست

آیین نه این بود که من آیینه بشکنم

در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال

جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم

امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش

چون آتش هوای تو در سینه زد علم

امشب که میهمان منست آن مراد دل

ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم

در نون و در قلم نظری کن باعتبار

نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم

راهی عظیم دور و درازست و ناپدید

از کوچه حدوث بدروازه قدم

گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟

آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم

 
 
 
فرخی سیستانی

عید عرب گشادبه فرخندگی علم

فرخنده باد عید عرب بر شه عجم

سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک

محمود امین ملت و آرایش امم

شاهی که تیره کرد جهان بر عدو به تیغ

[...]

منوچهری

ای دل چو هست حاصل کار جهان عدم

بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم

افکنده همچو سفره مباش از برای نان

همچون تنور گرم مشو از پی شکم

تو مست خواب غفلتی و از برای تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
مسعود سعد سلمان

شاهان پیش را که نکردند جز ستم

شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم

هست او بلی خلیفه یزدان دادگر

پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم

گویند خسروان زمانه به هر زمان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم

وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم

بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار

بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم

زلف سیاه بر رخ او هست سایبان

[...]

وطواط

ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم

مردم و مردمیت بعالم شده علم

شکلی چو دولت تو بخوبی نیامده

در ساحت وجود ز کاشانهٔ عدم

گه فخر منتسب و آداب مکتسب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه