گنجور

 
قاسم انوار

واردات عاشقان کز عشق می آید بگوش

عشق می گوید: بگو و عقل می گوید: خموش!

در بیابان تمنی لاف مستی می زنند

عاقلان صاف پیما، عاشقان درد نوش

تا قیامت گر کنم شرحش نیاید در بیان

راز سر مستان توان دانست از بانگ سروش

واعظ و زاهد بسی دیدم ز حرص جام می

خرقها کرده گرو در خانهای می فروش

گر همی خواهی که سر عاشقی پیدا شود

همچو ابری بانگ می زن، همچو دریا می خروش

زاهدی دیدم خراب افتاده، گفتم: زاهدا

سر مگردان از طریقت، سر خود را باز پوش

عاشقان چون قاسمی حیران حکمت مانده اند

تا کی آرد حکم وحدت باده ما را بجوش؟