گنجور

 
سوزنی سمرقندی

بنمود بمن روی نگارین خود امروز

دلبند من آن کرد که مه روی کله دوز

در آرزوی روی نگاریش بدم دی

آن آرزوی دینه من راست شد امروز

میتافت بکف رشته و میدوخت بسوزن

ترک کله آن روی چو روی گل نوروز

من شسته بنظاره و انگشت همی گز

آب از مژه بگشاده و غلطان شده چون کوز

گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست

چون زلف تو شد پشت من اندر غم تو کوز

چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم

از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز

پیدا نتوانست جواب سخنم داد

از شرم برافروخت دو رخسار دل افروز

پیروزه نگین خاتم از انگشت بمن داد

یعنی که شود عاقبت کار تو پیروز

من بر سر میدان تو گردانم چون گوی

خواهی به وفا کوش بتا خواهی کین توز