گنجور

 
قاسم انوار

فکر عقل از حد گذشت ای عشق، آتش برفروز

هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز

با وجود آنکه دریا جرعه جام منست

بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز

با خیال زلف و رویت مست و حیران مانده‌ام

هیچ می‌پرسی که چون می‌آوری شبها به روز؟

مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق

بس عجب افتاده است این خرقه دوز، آن خرقه سوز!

زود ساکت گشت واعظ، «خفف الله » گفتمش

گرچه داند عقل کان رعنا نمی‌داند رموز

عزت هر کس به قدر همت والای اوست

زاهدان را سایه طوبی و ما را دلفروز

عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق

عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز

 
 
 
سوزنی سمرقندی

دوش من یا ایر خود تدبیر کردم تا بروز

کاینهمه بدریده های خلقرا چندین بدوز

گفت خاموش ای خر و بندیش ای ناهل پیش

مرد خواهی تابگاه حشر جون خرمی سپوز

گفتم آمد ماه روزه چون کنم تدبیر چیست

[...]

مولانا

عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز

خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز

گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش

جمله شب می‌گداز و جمله شب خوش می‌بسوز

غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان

[...]

جامی

فصل دی کوته بود ساقی برای عیش روز

رشته گیر از شمع و از شب وصله ای بر روز دوز

از فروغ فضله شهدم چه حاصل فضل کن

وز رخ شاهد حریم مجلسم را برفروز

در جوانی بود سجده پیش شاهد عادتم

[...]

محتشم کاشانی

دوش در بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز

روشنی بیرون نرفت از خانهٔ من تا به روز

دیشب از شست خیالش ناوکی خوردم به خواب

روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سینه‌سوز

دیدمش در خواب کاتش می‌زند در خانه‌ام

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از محتشم کاشانی
عرفی

شرم بادت گفته ای عرفی فلانرا خام گفت

بایدت گفت آتش اندیشه زین به بر فروز

هیچکس گوید عطارد راکه تیرش نارساست

وربگوید میتوان گفتن بتیرش برمدوز

هیچکس گوید که طباخ بهشت این خام پخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه