گنجور

 
اسیری لاهیجی

زد خیمه شاه عشق بصحرای جان ما

ویران شد از سپاه غمش خان و مان ما

از دست جور عشق خرابست ملک جان

برآسمان شد از ستمش الامان ما

ز آهم نگرکه خلق بفریاد آمدند

نشنود یار این همه آه و فغان ما

بی درد عشق صبر نداریم یک نفس

درد و غمست مونس هر دو جهان ما

پنهان ز خلق کرده ام اسرار عشق را

پیداست پیش تو همه سر نهان ما

شد عاقبت بدولت عشقت براه عشق

بی نام و بی نشان همه نام و نشان ما

گفتم بجان تو که دل از غم خلاص کن

گفت از تو این نبود اسیری گمان ما