گنجور

 
قاسم انوار

از افق مکرمت صبح سعادت دمید

محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید

صولت صیت جلال عالم جان را گرفت

صدمت سلطان عشق باز علم برکشید

چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای

کشف روان می کند،معنی حبل الورید

ساقی جان می دهد باده بجام مدام

مطرب دل می زند نعره هل من مزید

راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب

جمله ذرات را از دل و از جان مرید

بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو

شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید

در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت

کز همه خلق جهان بار ملامت کشید

قفل در معرفت هستی بی حاصلست

هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید

وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت

زان که به شمشیر «لا» از همه عالم برید