گنجور

 
قاسم انوار

رنگ رز خواست که خمی کند از کور و کبود

رنگ او راست نشد،حیرت و وحشت افزود

خم اگر تیره شود،صوفی ما طیره مشو

که درین کاسه همانست که از خم پالود

زان شرابی که ازو زنده شود جان و جهان

ساقی جان و جهان بر دل ما می پیمود

جمله دلها همه مستند چو دیدند این حال

که صراحی بسجود آمد و جانها بشهود

باده از خم الهی خور و چندان می خور

که ترا باز رهاند همه از ننگ وجود

بخرابات جهان واله و سرگردانیم

کس نداند که چه حالست و چه افتاد و چه بود

قاسمی را ز شرابات الهی در ده

ساقی،امروز علی رغم جحودان حسود