گنجور

 
قاسم انوار

چشم بیدار مرا نوبت دیدار آمد

دوست از خلوت جان جانب بازار آمد

قصه در پرده نگوئیم،که آن شاه وجود

خویشتن را ز پس پرده خریدار آمد

علم نصرت منصور ز کیوان بگذشت

که چنین مست ومعربد بسردار آمد

منکران در صف انکار تبرز کردند

سنگ ازین واقعه در موطن اقرار آمد

مل ترا دید بسی شورش و مستی ها کرد

گل ترا دید ز سودای توگل زار آمد

دل و جان دو جهان زنده جاویدان شد

حسن آندوست چو در جلوه بتکرار آمد

قاسم،ازمردم محجوب شدی زنهاری

هر که زنهار ترا دید بزنهار آمد