گنجور

 
قاسم انوار

جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت

دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت

زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی

دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت

سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت

تا چرادر خون او شوریده دیوانه رفت؟

کشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست

گر بدین راضی شد ازما،یار درویشانه رفت

از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان

حالتی کز سوز شبهابر سر پروانه رفت

چشم مستش عاشقان را در سماع آورددوش

راستی را،درسماع عاشقان مستانه رفت

بعد توبه رفت قاسم کاسه دردی بدست

بر سر پیمانه آمد،در سر پیمانه رفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال خجندی

در سر زنجیر زلف او دل دیوانه رفت

نکته زان لب شنید و جانب میخانه رفت

سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد

گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت

آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس

[...]

اهلی شیرازی

خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت

کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت

خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت

چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت

شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی

[...]

صائب تبریزی

زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت

روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت

می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ

چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت

دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه