گنجور

 
اهلی شیرازی

خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت

کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت

خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت

چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت

شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی

آتش خشمی که بودش بر سر پروانه رفت

پنج روزی مانده، از میخانه چون بیرون رود

هر که او پنجاه سالش عمر در میخانه رفت

شانه گفت: از زلف او تا بی گشادن مشکل است

حالیا حرف امیدی بر زبان شانه رفت

دانه خالت که بر رخ دلفریب افتاده است

ای بسا مرغ دلی کو بر سر این دانه رفت

جان من دریاب اهلی را درین دیر خراب

پیش از آن روزی که گویی گنج ازین ویرانه رفت