گنجور

 
کمال خجندی

در سر زنجیر زلف او دل دیوانه رفت

نکته زان لب شنید و جانب میخانه رفت

سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد

گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت

آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس

شمع داند آنچه شبها بر سر پروانه رفت

بر خورد یک روز دانم عاشق از کشت مراد

اینچنین کز اشک او در خاک چندین دانه رفت

در دل ریشم خیال آن در زلف پیچ پیچ

راست مار گنج را ماند که در ویرانه رفت

جای تاریک است زلفت بی شعاع آینه

کس نمی بارد بر آن راه چو مو جز شانه رفت

برد دست آویز جان و سر چو رفت آنجا کمال

عاشق درویش هرجا رفت درویشانه رفت