قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت

دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت

زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی

دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت

سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت

تا چرادر خون او شوریده دیوانه رفت؟

کشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست

گر بدین راضی شد ازما،یار درویشانه رفت

از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان

حالتی کز سوز شبهابر سر پروانه رفت

چشم مستش عاشقان را در سماع آورددوش

راستی را،درسماع عاشقان مستانه رفت

بعد توبه رفت قاسم کاسه دردی بدست

بر سر پیمانه آمد،در سر پیمانه رفت