بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست
بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست
هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
بگذر ازین مقام، که جای حضور نیست
چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه کرد
این جلوه را ببیند هرکس که کور نیست
جان را حیات داد، دل و دیده را جلا
این عشق چاره ساز کم از نفخ صور نیست
زاهد بزهد و توبه و تقوی مزینست
چون نیست نیست، نشائه او بی غرور نیست
در راه آشنایی و اسرار معرفت
جانی که غیربین بود، آن جان غیور نیست
در عاشقی گریز، که دارالامان هموست
کانجا همه هدایت حقست و زور نیست
قاسم، بهشت حضرت حق را بجان طلب
کان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست