گنجور

 
قاسم انوار

مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست

مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست

اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری

همیشه جان و دلت در پناه اللهست

بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:

مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست

اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز

بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟

بکوی یار نظر کن، که تا عیان بینی

هزار سوخته افتاده بر گذرگاهست

بحال خسته دلان کی نظر کنی؟ ای دوست

ترا که زلف پریشان و روی چون ماهست

شراب پخته بخامان دل فسرده دهید

که قاسمی بهمه حال مست آن شاهست