گنجور

 
قاسم انوار

مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست

مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست

اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری

همیشه جان و دلت در پناه اللهست

بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:

مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست

اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز

بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟

بکوی یار نظر کن، که تا عیان بینی

هزار سوخته افتاده بر گذرگاهست

بحال خسته دلان کی نظر کنی؟ ای دوست

ترا که زلف پریشان و روی چون ماهست

شراب پخته بخامان دل فسرده دهید

که قاسمی بهمه حال مست آن شاهست

 
 
 
مجیرالدین بیلقانی

بیا که باغ نکوتر ز روی دلخواهست

بهار خیمه برون زن چه جای خرگاهست

کنون که در چمن آگاه گشت لاله ز خواب

غرامتست بر آنکو ز عالم آگاهست

به فصل این گل کوتاه عمر عشرت کن

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بریز سایۀ زلف تو عقل گمراهست

غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست

مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی

ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست

کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود

[...]

قاسم انوار

برون ز راه خدا راهرو نه در راهست

برین حدیث که گفتم خدای آگاهست

مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد

مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست

پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری

[...]

نورعلیشاه

گرم ز زلف سیاه تو دست کوتاهست

کمند یاد تو پیوند جان آگاهست

هزار بادیه گر بیش آیدم همراه

چه غم ز سختی و سستی که دوست همراهست

چو کعبه مقصد کس شد غم مغیلان چیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه