گنجور

 
قاسم انوار

ز پیدایی چو پنهانست آن دوست

همه جا او،همه جا او، همه اوست

ز جوی تن ببحر جان رسانم

مرا این دولت از جود تو مرجوست

یکی را لذت از وجد و سماعست

یکی را راحت اندر رقص پهلوست

کسی اسرار عرفان را نداند

و گرداند هم از یاران با بوست

مشو نومید، اگر داری خطایی

که سلطان کریمانست و خوش خوست

بیک جلوه مشو قانع ز جانان

که هر ساعت ظهوری دیگر از نوست

چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟

که دریای جهانش تا بزانوست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

به مادرم گفتم ای بد مهر مادر

نبیره دوست من دشمن نه نیکوست

جوابم داد گفتا دشمن تست

نباشد دشمن دشمن به جز دوست

عبدالقادر گیلانی

گنه کردی بگو کردیم ای دوست

که بعد از کار بد این توبه نیکوست

گنه کردن اگرچه خوی توگشت

ولی عفو گناهت هم مرا خوست

توشب بر خاک ، رو می مال ،می نال

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه