گنجور

 
قاسم انوار

بوی جان میآید از باد صبا، این بو چه بوست؟

مشک را این حد نباشد، نکهت گیسوی اوست

چیست بو؟ واقف شدن از سر محبوب ازل

آنکه چون آیینه با ذرات عالم روبروست

جمله عالم بما پیداست، ما آیینه ایم

گر نباشد آینه، شاهد چه داند کونکوست؟

باده تا با جان ما واصل نگردد مست نیست

باده را مستی ز جان ما، نه از جام و سبوست

حد این سر نیست او را سجده کردن، لاجرم

سر بپیش افکنده ام، بیچاره من، از شرم دوست

من ز غمهای کهن هرگز ننالم، چون ترا

دولت تشریف غم ساعت بساعت، نوبنوست

جان بپیش دوست دادن دولتی باشد عظیم

قاسمی را در دو عالم خود همین یک آرزوست