گنجور

 
قاسم انوار

برآمد آفتاب طلعت دوست

که ذرات جهان را رو به آن روست

اگر نفست ازین جا رخنه جوید

ازو مشنو، که آن وارونه هندوست

غلام روی آن خورشید حسنم

که عالم لمعه ای زان روی نیکوست

چه خوش می نالد آن چنگ معربد!

که شور عاشقان از ناله اوست

اگر صوفی ندارد عشق، قاقاست

وگر ملا نباشد مست، قوقوست

بکوی عاشقی کمتر گذر کن

که هرجا فتنه ای بینی در آن کوست

تو هر جوری که خواهی کرد بر من

مرا جور تو بردن عادت و خوست

ز حسنت قصه ای در باغ گفتند

همیشه فاخته در بانگ کوکوست

بیا، قاسم، شراب ناب بستان

بنوش و سجده کن در حضرت دوست

 
 
 
سنایی

به مادرم گفتم ای بد مهر مادر

نبیره دوست من دشمن نه نیکوست

جوابم داد گفتا دشمن تست

نباشد دشمن دشمن به جز دوست

عبدالقادر گیلانی

گنه کردی بگو کردیم ای دوست

که بعد از کار بد این توبه نیکوست

گنه کردن اگرچه خوی توگشت

ولی عفو گناهت هم مرا خوست

توشب بر خاک ، رو می مال ،می نال

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه