قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

برآمد آفتاب طلعت دوست

که ذرات جهان را رو به آن روست

اگر نفست ازین جا رخنه جوید

ازو مشنو، که آن وارونه هندوست

غلام روی آن خورشید حسنم

که عالم لمعه ای زان روی نیکوست

چه خوش می نالد آن چنگ معربد!

که شور عاشقان از ناله اوست

اگر صوفی ندارد عشق، قاقاست

وگر ملا نباشد مست، قوقوست

بکوی عاشقی کمتر گذر کن

که هرجا فتنه ای بینی در آن کوست

تو هر جوری که خواهی کرد بر من

مرا جور تو بردن عادت و خوست

ز حسنت قصه ای در باغ گفتند

همیشه فاخته در بانگ کوکوست

بیا، قاسم، شراب ناب بستان

بنوش و سجده کن در حضرت دوست