گنجور

 
نظام قاری

بهار آمد و کتان بجنک مویئنه

کشید از سپه خویشتن تمام حشر

نوشت نامه باتباع خویشتن مخفی

که رخت حزم بپوشید هان زهر کشور

که پوست پوش ددی چند بهر کینه ما

دوان بدامن خارای کوه بسته کمر

فتاده از یقه واپس قفاخور همه خلق

بزیر جامیها دائما یکی بزبر

وجودما که چو تا رقصب ضعیف شده

فکنده دور زاطلس رخان والابر

اگر باسم کفن زنده مان بگور کنند

هزار بار به ازدوری از بر دلبر

بغیر روسی و کتان ورختهای نفیس

چه چیز همره او شد بگور تا محشر

قسم بداد بسی پاره در زبان شمط

که گرعزا بودت پیش زین غزامگذر

نرفته است چو در جامه شان زما اشنان

عجب مدار که شویندمان بخواری سر

زکیسه همه را کرد کیسها فربه

زصاحبی همه را ساخت صاحب زیور

زروم و چین و خطا و بلاد هندستان

قماشهای عجب آمدند جمله بدر

علم بدوش و میان بندها برآورده

زبیتشان همگی جامهای فتح ببر

نشسته بر فرس صندلی یکی چون خان

یکی برابرش مفرش سوار چون قیصر

یکی زشیب دمشقیش گر ز چون قارن

یکیش تیغ زترک کلاه چون نوذر

یکی زره ببراز تسملو در افکنده

یک از قواره جیبش به پیش روی سپر

زعقدهای سپیچ بهاری و سالو

عمودها همه افراشتند در کروفر

فکنده تیر خصومت در آنمیانه گزی

بدست کرده کتکها زکاستر اکثر

چماق سوزن سرکوبشان زند روسی

چوکار او فتدش با چهارگز معجر

سپید روی شدند آنهمه زچشم آویز

که بود او بمیانشان سیاهی لشکر

نبود ایلچی ایشان بغیر نوروزی

که بردنامه بایشان رساند باز خبر