گنجور

 
غالب دهلوی

گرد ره خویش از نفسم باز ندانست

ننگش ز خرام آمد و پرواز ندانست

ز انسان غم ما خورد که رسوایی ما را

خصم از اثر غمزه غماز ندانست

فریاد که تا این همه خون خوردنم از غم

یک ره به دلش کرد گذر راز ندانست

نازم نگه شرم که دلها ز میان برد

زانسان که خود آن چشم فسونساز ندانست

یک چند به هم ساخته ناکام گذشتیم

من عشوه نپذرفتم و او ناز ندانست

از شاخ گل افشاند و ز خارا گهر انگیخت

آیینه ما در خور پرداز ندانست

گریم که برد موجه خون خوابگهش را

در ناله مرا دوست ز آواز ندانست

همدم که ز اقبال نوید اثرم داد

اندوه نگاه غلط انداز ندانست

مخمور مکافات به خلد و سقر آویخت

مشتاق عطا شعله ز گل باز ندانست

غالب سخن از هند برون بر که کس اینجا

سنگ از گهر و شعبده ز اعجاز ندانست