گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غالب دهلوی

به خود رسیدنش از ناز بس که دشوارست

چو ما به دام تمنای خود گرفتارست

تمام زحمتم، از هستیم چه می پرسی؟

ز جسم لاغر خویشم به پیرهن خارست

صلای قتل ده و جانفشانی ما بین

برای کشتن عشاق وعده بسیارست

ستم کش سر ناموس جوی خویشتنم

که تا ز جیب برآمد به بند دستارست

به شب حکایت قتلم ز غیر می شنود

هنوز فتنه به ذوق فسانه بیدارست

به قامت من از آوارگی ست پیرهنی

که خار رهگذرش پود و جاده اش تارست

بیا که فصل بهارست و گل به صحن چمن

گشاده روی تر از شاهدان بازارست

غمم شنیدن و لختی به خود فرو رفتن

خوشا فریب ترحم چه ساده پر کارست

فناست هستی من در تصور کمرش

چو نغمه ای که هنوزش وجود در تارست

ز آفرینش عالم غرض جز آدم نیست

به گرد نقطه ما دور هفت پرگارست

نگاه خیره شد از پرتو رخش غالب

تو گویی آینه ما سراب دیدارست