گنجور

 
غالب دهلوی

چشمم از ابر اشکبارترست

از عرق جبهه بهارترست

گریه کرد از فریب و زارم کشت

نگه از تیغ آبدارترست

می برانگیزدش به کشتن من

دشمن از دوست غمگسارترست

دی مگر مست بوده ای کامروز

شکرم از شکوه ناگوارترست

ای که خوی تو همچو روی تو نیست

دیده از دل امیدوارترست

نو به دولت رسیده را نگرید

خطش از زلف مشکبارترست

طفلی و پر دلیر می شکنی

آه عهدی که استوارترست

همه عجز و نیاز می خواهند

زارتر هر که حق گزارترست

خسته از راه دور می آیم

پا ز تن پاره ای فگارترست

شکوه از خوی دوست نتوان کرد

باده تند سازگارترست

می‌رسد گر به خویشتن نازد

غالب از خویش خاکسارترست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode