گنجور

 
غالب دهلوی

چه غم ار به جد گرفتی ز من احتراز کردن؟

نتوان گرفت از من به گذشته ناز کردن

نگهت به موشکافی ز فریب رم نخوردن

نفسم به دام بافی ز سخن دراز کردن

تو و در کنار شوقم گره از جبین گشودن

من و بر رخ دو عالم در دل فراز کردن

مژه را ز خونفشانی به دل ست همزبانی

که شماردم به دامن ستم گداز کردن

به نورد پاس رازت خجل از غبار خویشم

که ز پرده ریخت بیرون غم ناله ساز کردن

ز غم تو باد شرمم که چه مایه شوخ چشمی ست

ز شکست رنگ بر رخ در خلد باز کردن

نفسم گداخت شوقت ستم ست گر تو دانی

که ز تاب ناله خون شد نه ز پاس راز کردن

به فشار رشک بزمت نه چنان گداخت گلشن

که میانه گل و مل رسد امتیاز کردن

رخ گل ز غازه کاری به نگاه بندد آیین

نرسد به خس شکایت ز چمن طراز کردن

همه تن ز شوق چشمم که چو دل فشانده گردد

به سرشک مایه بخشم ز جگر گداز کردن

هله تازه گشته غالب روش نظیری از تو

سزد این چنین غزل را به سفینه ناز کردن