گنجور

 
غالب دهلوی

اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم

مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟

نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد

شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم

نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع

مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم

خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود

دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم

مرنج از وعده وصلی که با من در میان آری

که خواهد شد به ذوق وعده ای دیگر فراموشم

گر امشب میرم و در هفت دوزخ سرنگون غلتم

همان دانم که غرق لذت بی تابی دوشم

بخندم بر بهار و روستایی شیوه شمشادش

ز گل چینان طرز جلوه سرو قبا پوشم

بهار گلشن کوی توام مسپار در خاکم

چراغ بزم نیرنگ توام مپسند خاموشم

ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی

بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم

مرنج از من اگر نبود کلامم را صفا غالب

خمستان غبارم سر به سر دردی‌ست سر جوشم